دسته بندی ها
بزن بریم
 

هفته بیست وهفتم روز اول

 

1 pinnacle /ˈpɪnəkl̩/

اوج، منتهی درجه، قله نوک تیز، راس، برج

Syn: top , peak

 

The pinnacle of fame and success is often a transient stage.

اوج شهرت و موفقیت،اغلب مرحله ای زودگذر است.

2 array /əˈreɪ/

آرایه، آراستن، درصف آوردن، منظم کردن، صف، نظم، آرایش، رژه

Syn: arrangement

 

The president faced an imposing array of reporters.

رئیس جمهور با گروه باشکوهی از خبرنگاران مواجه شد.

3 obscure /əbˈskjʊə/

تیره، تار، محو، مبهم، نامفهوم، گمنام، تیره کردن، تاریک کردن، مبهم کردن، گمنام کردن

Syn: unknown

 

I couldn’t find the house because he gave me very obscure directions.

من نتوانستم خانه را پیدا کنم زیرا او جهت های مبهمی را به من داد(نشان داد).

4 ardent /ˈɑːdnt/

گرم، سوزان، تند و تیز

Syn: eager

 

The ardent baseball fan went to every home game.

تماشاگر مشتاق بیس بال به تماشای هر بازی خانگی میرفت.

5 culminate /ˈkʌlmɪneɪt/

به اوج رسیدن، بحد اکثر ارتفاع رسیدن، بحد اعلی رسیدن

Syn: reach the highest point

 

His anger culminated.

خشم او به اوج رسید.


هفته بیست وهفتم روز دوم

 

1 constrict /kənˈstrɪkt/

تنگ کردن، جمع کردن، منقبض کردن

Syn: limit

 

It is imprudent for a youngster to constrict her circle of friends so that there is no opportunity to meet new people.

برای یک بچه، غیر عاقلانه است که دایره ی دوستانش را محدود کند که دیگر فرصتی برای آشنایی با افراد جدید نداشته باشد.

2 prodigy /ˈprɒdɪdʒi/

چیز غیر عادی، اعجوبه، شگفتی، بسیار زیرک

Syn: mastermind

 

There is universal wonder when some prodigy appears on the stage to perform at the age of 4 or 5.

وقتی اعجوبه ای در چهار یا پنج سالگی برای اجرا روی صحنه می آید همگان تعجب می کنند.

3 bereft / bɪˈrɛft /

مایوس، ناامید، غریب، تنها، بی کس، بی بهره

Syn: deprived of

 

The catastrophe left him bereft of all his possessions.

فاجعه،او را از همه ی دارایی هایش محروم کرد.

4 falter /ˈfɔːltə/

گیرکردن، لکنت زبان پیدا کردن، با شبهه وتردید سخن گفتن، تزلزل یا لغزش پیداکردن

Syn: stumble , hesitate

 

Though he knew well the danger involved,the knight did not falter as he entered the dragon’s cave.

اگر چه شوالیه از خطر آگاه بود،اما هنگام ورود به غار اژدها تزلزل نشان نداد.

5 exultation /ɪɡˈzʌlt/

شادمانی، سرور، خوشحالی، شادی، وجد

Syn: be joyful

 

She was filled with exultation when she learned her SAT score was near the maximum.

وقتی فهمید نمره ی سَت او به حداکثر نزدیک است سرشار از شادمانی بود.


هفته بیست وهفتم روز سوم

1 vitriolic /ˌvɪtrɪˈɒlɪk/

نمک جوهرگوگرد، زاج، توتیا، سخن تند،جوهرگوگرد (اسیدسولفوریک) زدن به، تند و سوزنده

Syn: bitting

 

The vitriolic language used by critics of the new play tended to obliterate its good qualities.

زبان تند منتقدان نمایش جدید،ویژگی های خوب آن را محو کرد.

2 invective /ɪnˈvektɪv/

پرخاش، سخن حمله آمیز، طعن، ناسزا گویی

Syn: insulting , abusive speech

 

It is difficult to keep invective out of our discussion about the enemy.

سخت است که در بحث درباره ی دشمن فحش ندهیم.

3 besmirch /bɪˈsmɜːt͡ʃ/

لکه دار کردن

Syn: stain

 

The candidate tried to besmirch his opponent’s record.

نامزد انتخاباتی تلاش کرد سابقه ی رقیبش را لکه دار کند!

4 voluminous /vəˈljuːmɪnəs/

گشاد، حجیم، فراوان، زیاد، پرحجم، پرکار

Syn: bulky , large

 

The box was voluminous and difficult to carry.

جعبه حجیم بود و حملش مشکل بود.

5 retrospect /ˈretrəspekt/

شامل گذشته، عطف بماسبق کننده، نگاه به گذشته، مسیرقهقرایی، پس نگری، پس نگرانه

Syn: looking backward

 

In retrospect, I see that my life was full of difficulties.

حالا که به گذشته نگاه می کنم، متوجه می شوم که زندگیم پر از مشکلات بوده است.


هفته بیست وهفتم روز چهارم

1 egotist /ˈeɡətɪst/

خودپرست

Syn: conceited person

 

I don’t like an egotist.

من آدم خودخواه را دوست ندارم.

2 humility /hjuːˈmɪlɪti/

فروتنی، افتادگی، تواضع، حقارت، تحقیر

Syn: humbleness

 

He spoke with a humility about his success.

او درباره ی موفقیتش با تواضع صحبت می کرد.

3 pungent /ˈpʌndʒənt/

پر ادویه، تند، زننده، گوشه دار، تیز، نوک تیز،سوزناک

Syn: bitting , sharply stimulating

 

I felt a pungent smell in my room.

بوی زننده ای را در اتاقم احساس کردم.

4 inveterate /ɪnˈvetərət/

دیرنه، ریشه کرده، معتاد، سر سخت، کینه آمیز

Syn: long-standing

 

Doctors agree that it is imperative that inveterate smokers give up that imprudent habit.

پزشکان اتفاق نظر دارند که برای سیگاری های کهنه کار ضروری است تا این عادت بی احتیاطانه را ترک کنند.

5 adamant /ˈædəmənt/

جسم جامد و سخت، مقاوم، یکدنده، تزلزل ناپذیر

Syn: inflexible

 

The umpire was adamant about his decision to call the runner out.

داور درباره ی تصمیمش برای بیرون فرستادن دونده انعطاف ناپذیر بود.