1 rhetoric /ˈretərɪk/
علم بدیع، علم معانی بیان، معانی بیان، فصاحت وبلاغت، لفاظی، خطابت، قدرت نطق و بیان، وابسته بعلم بدیع یا معانی بیان
Syn: oratory,power of speech,eloquence
I was swayed by her rhetoric into donating all my savings to the charity.
با فصاحت و بلاغت او تحت تاثیر قرار گرفتم و تمای پس اندازم را به موسسه خیریه بخشیدم.
2 clique /kliːk/
دسته، گروه، محفل
Syn: circle,gang,band
Our of club is run buy a very unfriendly clique of people.
باشگاه گلف ما توسط گروهی از افراد خشک اداره میشود.
3 extol /ɪkˈstəʊl/
بلندکردن، ارتقا دادن، اغراق گفتن، ستودن
Syn: applaud,acclaim,glorify
She is extolling the virtues of her children.
او از صفات خوب کودکانش تعریف می کند.
4 mentor /ˈmentɔː/
ناصح، مربی، مرشد
Syn: counselor,coach,tutor,advisor,teacher
The film star credited her mentor.
ستاره فیلم از استادش تقدیر کرد.
5 facile /ˈfæsaɪl/
آسان، به آسانی، به آسانی قابل اجرا، سهل الحصول
Syn: easy,simple,uncomplicated
We must avoid facile recriminations about who was to blame.
ما باید از اتهامات متقابل سهل الحصول راجع به اینکه چه کسی گناهکار بوده است، خودداری کنیم.
1 cant /kænt/
اصطلاحات مخصوص یک صنف یا دسته، زبان دزدها وکولی ها،طرزصحبت، زبان ویژه، مناجات، گوشه دار، وارونه کردن، باناله سخن گفتن، بالهجه مخصوصی صحبت کردن، خبرچینی کردن
Syn: phrase;hypocrisy,pretence
His public speeches may contain many cant phrases.
در سخنرانی او در میان جمعیت ممکن است چندین اصطلاح وجود داشته باشد.
2 umbrage /ˈʌmbrɪdʒ/
سایه، تاری، تاریکی، سایه شاخ و برگ، سوظن، نگرانی، رنجش
Syn: resentment,offense,anger
Don’t you think she’ll take umbrage if she isn’t invited to the wedding?
ا فکر نمی کنی اگر به عروسی دعوت نشود به او بر بخورد؟
3 magnanimous /mæɡˈnænɪməs/
بزرگ طبع،بزرگوار،عالی فطرت،آقا منش،نظر بلندانه
Syn: h benevolent,open-handed,generous
Arsenal’s manager was magnanimous in victory, and praised the losing team.
مدیر باشگاه آرسنال در پیروزی تیمش نظر بلند بود و تیم بازنده را تحسین کرد.
4 vilify /ˈvɪlɪfaɪ/
بدنام کردن، بدگویی کردن، بهتان زدن
Syn: defame,insult,revile,decry
He was vilified by the press as a monster of perversity.
او توسط روزنامه ها به عنوان هیولای شرارت و فساد بد نام شده بود.
5 elucidate /ɪˈluːsɪdeɪt/
روشن کردن، توضیح دادن، شفاف، روشن
Syn: h clarify,explain,illuminate,elaborate
S
ا
1 vapid /ˈvæpɪd/
بیمزه، خنک، مرده، بیروح، بی حس، بی حرکت
Syn: uninteresting,lifeless,colorless,monotonous
Is was a vapid television program.
برنامه تلویزیونی ملالت بار بود.
2 unwieldy /ʌnˈwiːldi/
سنگین، گنده، بدهیکل، دیر جنب، صعب
Syn: cumbersome,awkward,clumsy
Mark was so disgruntled about having to move the unwieldy piano, he procrastinated for days.
مارک از اینکه مجبور بود آن پیانوی بد دست و سنگین را جا به جا کند خیلی دلخور بود و به همین دلیل این کار را چند روز پشت گوش انداخت.
3 proximity /prɒkˈsɪmɪti/
نزدیکی، مجاورت
Syn: closeness,nearness,adjacency
The best thing about the location of the house is its proximity to the town center.
بهترین نکته در مورد این خانه، نزدیکی آن به مرکز شهر است.
4 lassitude /ˈlæsɪtjuːd/
سستی، سستی تب، تب سبک، رخوت، خماری، بی میلی
Syn: tiredness,exhaustion,weariness,fatigue
He was overcome with lassitude.
خستگی بر او غلب کرده بود.
5 vitiate /ˈvɪʃɪeɪt/
فاسد کردن، تباه کردن، معیوب ساختن، خراب کردن،ناپاک ساختن، فاسد شدن، تباه شدن، بلااثر کردن
Syn: invalidate,void,nullify
The irrelevant evidence vitiated the prosecutor’s case.
مدرک بی ربط،پرونده دادستان را از اعتبار انداخت.
1 augment /ˈɔːɡment/
افزودن، زیاد کردن، علاوه کردن، زیاد شدن، تقویت کردن
Syn: increase,boast,expand
Searching for a way to augment the family income, she began making dolls.
در جستجوی یافتن راهی برای افزودن درآمد خانواده، شروع به ساختن عروسک کرد.
2 fatuous /ˈfæt͡ʃʊəs/
احمق، بیشعور
Syn: closeness,nearness,adjacency
The best thing about the location is its proximity to the town center.
بهترین نکته در مورد این خانه، نزدیکی آن به مرکز شهر است.
3 contort /kənˈtɔːt/
از شکل انداختن، کج کردن، پیچاندن
Syn: wrap,deform,wrench out of shape
His face contorted with rage.
از خشم چهره اش در هم کشیده شد.
4 repertoire /ˈrepətwɑː/
فهرست نمایش های آماده برای نمایش دادن،کارنامه
Syn: Works that an artist is ready to perform
The royal Shakespeare company also have many modern plays in their repertoire.
شرکت رویال شکسپیر، همچنین نمایشنامه های مدرن زیادی در کلکسیون خود دارد.
5 imperceptible /ˌɪmpəˈseptəbl̩/
دیده نشدنی، غیر قابل مشاهده، جزئی، غیر محسوس،تدریجی، نفهمیدنی، درک نکردنی
Syn: unnoticeable,subtle,undetectable
She heard a faint, almost imperceptible cry.
او فریادی ضعیف و تقریبا غیر قابل درک را شنید.