دسته بندی ها
بزن بریم
 

هفته چهل و دوم روز اول

 

1 quandary /ˈkwɒndəri/

سرگردانی، گیجی، تحیر، حیرت، معما

Syn: doubt,perplexity,uncertainty,difficulty

 

I’ve had two job offers, and I,m in a real quandary about which one to accept.

دو پیشنهاد کاری دارم و من واقعا بلاتکلیفم کدامیک را قبول کنم.

2 callous /ˈkæləs/

پینه بسته، کبره بسته، بی عاطفی سنگدل، سنگدلانه

Syn: insensitive,hard-hearted,cruel

 

It might sound callous, but i don’t care if he’s homeless.

ممکن است به نظر سنگدلانه به نظر برسد ولی من اهمیت نمی دهم او بی خانمان است.

3 expedient /ɪkˈspiːdɪənt/

مقتضی، مصلحت، مناسب، تهورآمیز

Syn: suitable,propitious,advisable

 

It might be expedient not to pay him until the work is finished.

مناسب اینست که تا زمانیکه کارش تمام نشده، پولی به او پرداخت نکنیم.

4 negligible /ˈneɡlɪdʒəbl̩/

ناچیز، جزئی، بی اهمیت، قابل فراموشی

Syn: trivial,trifling,minor,petty,small

 

My knowledge of German is negligible.

دانش من نسبت به زبان آلمانی،کم است.

5 blase /ˈblɑːzeɪ/

بیزار از عشرت در اثر افراط درخوشی

Syn: apathetic,uninterested,indifferent

 

He flies first class so often, he’s become blase about it.

آنقدر با هواپیمای درجه یک پرواز دارد که از آن دلزده شده است.


هفته چهل و دوم روز دوم

 

1 ennui /ɒnˈwiː/

بیزاری، دلتنگی، ملالت، خستگی

Syn: lethargy,lassitude,boredom

 

The whole country seems to be affected by the ennui of winter.

به نظر می رسد که کل کشور تحت تاثیر ملال و کسالت زمستان قرار گرفته است.

2 comely /ˈkʌmli/

خوبرو، خوش آیند، خوش منظر

Syn: attractive,pretty,beautiful

 

She was a quiet and comely girl.

دختری آرام و ملیح بود.

3 frenetic /frəˈnetɪk/

دیوانه، شوریده، بی امان، عنان گسیخته

Syn: panic-stricken,wild,hysterical

 

After weeks of frenetic activity, the job was finally finished.

پس از هفته ها فعالیت بی امان، سر انجام آن کار به پایان رسید.

4 artifice /ˈɑːtɪfɪs/

استادی، مهارت، هنر، اختراع، نیرنگ، تزویر، تصنع

Syn: cunning,deceit,trickery.

 

They furtively employed every king of artifice to be able to meet.

آنها یواشکی از هر نیرنگی استفاده کردند تا بتوانند همدیگر را ببینند.

5 diversity /daɪˈvɜːsɪti/

تنوع، گوناگونی، تفاوت

Syn: diverseness,variety;difference,dissimilarity

 

There is a wide diversity of opinion on the question of unilateral disarmament.

تعدد عقاید زیادی راجع به مسئله خلع سلاح یکجانبه وجود دارد.


هفته چهل و دوم روز سوم

 

1 qualm /kwɑːm/

حالت تهوع، عدم اطمینان، بیم، تردید، ناخوشی همه جاگیر

Syn: remorse,scruple,compunction

 

She had no qualm about lying to the police

ا او هیچ دغدغه خاطری برای دروغ گفتن به پلیس نداشت.

2 expurgate /ˈekspəɡeɪt/

تطهیر کردن، حذف کردن، تصفیه اخلاقی کردن

Syn: censor,clean up,purify

 

The book was expurgated to make it suitable for children.

برای مناسب سازی کتاب برای کودکان، کتاب مورد سانسور قرار گرفت.

3 begrudge /bɪˈɡrʌdʒ/

غرولند کردن، غبطه خوردن، مضایقه کردن

Syn: envy,grudge;give unwillingly

 

I don’t begrudge him his freedom

من حسرت آزادی او را نمی خورم.

4 artless /ˈɑːtləs/

بی هنر، بی صنعت، ساده، بی تزویر، غیر صنعتی

Syn: simple,childlike,naive,innocent

 

A successful TV program can be built about the artless comments of very young children.

برنامه تلویزیونی موفقی می توان راجع به حرف های بی آلایش کودکان ساخت.

5 gratuity /ɡrəˈtjuːɪti/

پاداش، انعام، التفات، سپاسگزاری، رایگانی

Syn: tip;fringe benefit

 

The guides sometimes receive gratuities from the tourists.

برخی اوقات راهنمایان تور از توریست ها انعام می گیرند.


هفته چهل و دوم روز چهارم

 

1 manifest /ˈmænɪfest/

بازنمود کردن، بارز، اشکار، اشکار ساختن، معلوم کردن، فاش کردن، اشاره، خبر، اعلامیه، بیانیه، نامه

Syn: clear,apparent,obvious

 

There may be unrecognized cases of manifest failure of the policies.

ممکن است موارد ناشناخته ای از شکست واضح خط مشی ها وجود داشته باشد.

2 delve /delve/

حفرکردن زمین، سوراخ کردن، گودی، حفره، کاوش کردن

Syn: dig into;investigate,look into,examine

 

She delved into her pocket to find some change.

برای پیدا کردن پول خرد، جیبش را گشت.

3 capricious /kəˈprɪʃəs/

هوس باز، دمدمی مزاج، بوالهوس

Syn: impulsive,freekish,whimsical

 

He was a cruel and capricious tyrant.

مستبدی ظالم و هوسباز بود.

4 requisite /ˈrekwɪzɪt/

بایسته، شرط لازم، لازمه، احتیاج، چیز ضروری

Syn: need,want,precondition,requirement

 

He lacked the requisite skills for the job.

او فاقد مهارت های مورد نیاز برای آن کار بود.

5 replenish /rɪˈplenɪʃ/

دوباره پر کردن، ذخیره تازه دادن، باز پر کردن

Syn: refill,fill up,recharge,renew

 

Food stockes were replenished by imports from china.

ذخایر غذایی توسط واردات از چین،دوباره جایگزین می شود.